هنر شکلی از فعالیت انسانی و شکلی از آگاهی اجتماعی انسان است
اگر علم به عنوان شکل ِ آگاهی اجتماعیِ پدیده ها و روندهای طبیعی و اجتماعی را ، به وسیله مقولات و احکام عام و مفاهیم تجریدی منعکس و بیان می کند، هنر همین کار را با کمک تصویر، چهره (یا ایماژ) انجام می دهد. این تصاویر اعم از ادبی و صحنه ای وترسیمی و موسیقی وغیره به صورتی مشخص و احساسی برای ما، ماهیت واقعیت و خطوطِ اساسی و عمده آن و محتوای منتاسبات اجتماعی و حقایق زندگی و عواطف و احساسات انسانی را منعکس و بیان می کند
آنچه محققان کنونی بر آنند این است که برای شناخت دقیق هنرها و نیز هر امر ریشه دار
کهنسال دیگر، باید در بادی امر منشاء و سیر آن ها و سپس با بصیرت ژرف و پهناوری که از چنین تفحصی به دست می آید، به تجزیه و تحلیل آن ها پرداخت و به عناصر و تعریف آن رسید. اما چون هنرها در آغاز جزء لاینفک زندگی انسانی بوده اند، هیچ گاه نمی توان جریان،ابتدائی آن ها را مستقل از شئون مختلف زندگی بررسی کرد. به اتکاء اکتشافات علوم اجتماعی می توان گفت که شعر و نیز موسیقی و رقص و پیکرنگاری و پیکرتراشی و دیگر فعالیت هایی که امروز، مدلول لفظ "هنر" است، از نخستین جلوه های حیات انسانی است. انسان از آغاز ،همچنان که ابزار می ساخت و خوراک و پناهگاه می جست، به کارهای هنری دست می زد پایکوبی و دست افشانی می کرد، ترانه می خواند و پیکر می ساخت... در قدمت هنر بحثی نیست، بحث در این است که انسان خشن و گرسنه و سرگردان ابتدائی چرا درگیرودار زندگی پر تلاطم پیش از تاریخ، به آفرینش هنری می پرداخت. بی گمان، انسان ابتدائی به موازات تلاشی جانکاه که برای صیانت ذات خود می کرد، آثار هنری نیز می آفرید و از این کار سود یا لذت می برد. اگر آثار هنری به نحوی از انحاء سود رسان یا لذت بخش نمی بود، قطعا هیچ گاه به وجود نمی آمد. پس باید دید که آثار هنری چه بهره ای به بشر آن روزگار می رسانید... موافق علوم اجتماعی، آنچه انسان را از دیگر جانوران ممتاز ساخته است، دو عمل انسانی است: ابزار سازی و سخن گوئی اما انسان ابتدائی هنوز به حد کفایت برمحیط مسلط نبود و نسبت به جهان بصیرت کافی نداشت و از عهده تبیین عالم برنمی آمد. میان خیال و واقعیت فرق نمی گذاشت و دنیای درونی خود را ازدنیای بیرونی جدا نمی ساخت و برای خواب ها و اوهام و آرزوی خود و وجوه کوه و دشت و باد و باران واقعیتی یکسان قائل بود. هرگاه برلب برکه آبی می ایستاد، در آب چیزی جز خود ولی همانند خود می دید، هنگامی که در آفتاب می گذشت، چیز کدری را همراه خود می یافت، همسان و هماهنگ، هم چنین زمانی که در پناهگاه یا زیر سایه درختی به خواب می رفت، گاه در خواب می دید که در بیابان یا جنگل در پی جفت یا خوراک، می گردد و باسیل و زلزله و جانوران درنده روبرو می شود. ولی چون سراسیمه بیدار می شد خود را همچنان زیر درخت یا در پناهگاه، دور از جنگل و بیابان و خطر لحظات پیشین مشاهده می کرد. وانگهی گاهی کسان خود را که پیش از آن مرده و پوسیده بودند، به خواب می دید و چون چشم می گشود اثری از آن ها نمی یافت. در این گونه موارد، واکنش طبیعی انسانِ ابتدائی ترس و سرگشتگی بود. پس، برای زدودن این بیم و نگرانی، اندیشه ناپخته او به کار می افتاد و به آفرینش مفهوم مبهمِ "همزاد" یا "سایه" یا "جان" می انجامید. معتقد می شد که غیر از پیکر مرئی خود، چیزی نامرئی یا نیمه مرئی دارد. این "چیز" درست روشن و شناختنی نیست. باید شبیه سایه یا باد یا هوا باشد که به هنگام خواب موقتا" تن را ترک می کند و موقع مرگ به مدتی دراز یا الی الابد تن را ترک می گوید...
انسان ابتدائی باور داشت که هریک از حیوانات و نباتات و جمادات جان و یا همزاد دارند، و اگر کسی همزاد چیزی را به دست آورد چنان است که برخود آن تسلط یابد. یکی از علل آدم خواری و خوردن گوشت و خون دشمنان، دست یافتن برجان یا قدرت دیگران بوده است (1) انسان ابتدایی همانطور که عملا برای تسلط بر محیط خود می کوشید، برای تسخیر همزادها یا جان های اشیاء نیز تلاش می کرد. این تلاش به صورت "جادوی تقلیدی" که مبتنی بر اصل
تداعی مشابهت است در آمد. به این معنی که جلب همزادِ اشیاء را برای تحصیل آن ها لازم می پنداشت و به قصد برآوردن این منظور، کارهایی که به نظر انسان متمدن بی هوده می آمد صورت می داد. مثلا اگر به وجود حیوانی نیازمند بود، از او تصویری می کشید یا مجسمهای می ساخت و دل خوش می کرد که با این عمل، آن را تسخیر کرده است، یا با رنگ آمیزی و خالکوبیِ بدنِ، خود یا پوشیدن پوست حیوان، خویشتن را به هیأت آن در می آورد و حرکات آن را تقلید می کرد با این شیوه باور می داشت که حیوان را اسیر ساخته است.
همچنین اگر از چیزی می ترسید گاهی خود را همانند آن می گردانید، چنانکه هنوز کودکان برای رهائی از ترسِ "لولو"، به شکل لولو" در می آیند و "لولو" بازی می کنند و گاهی تصویر شیئی ترسناک را می کشید و با نیزه قلب شیئ مصور را سوراخ می کرد، یا مجسمه آن را می ساخت و در هم می شکست، چنانچه هنوز جادوگران برای انهدام دشمن، مجسمه کوچکی شبیه او می سازند و سنجاقی به قلبش فرو می برند، در همه این اعمال، فرض انسان ابتدائی این بود که با کشیدن تصویر یا ساختن مجسمه یا تقلید حرکات موجودات، همزاد یا جان یا قدرت آن ها به دست او می افتد و از این رو، موفقیت عملی او تامین می شود. بنا بر این جادو، کار یا یا فنی است وهمی، برای تکمیل کمی و کاستی های کارها یا فنون واقعی انسان ابتدائی.
چنان که مثلا در شاهنامه فردوسی، هرگاه پهلوانان